هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

رخداد های چند روز گذشته

1391/6/4 15:47
نویسنده : مامان عاشق
380 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به مهراسای گلمقلبماچ

ببخشید خیلی وقته نتونستم بیام اپ کنم خجالت اخه لب تاب همایونی مشکل داشت تا بابا وقت کرد و درستش کرد طول کشیداوه

خلاصه خانم خانما بریم سر گپ و گفت خودمون چشمک

چند روز پیش برات کتاب داستان و کتاب شعر خریدم قلب روزا برات میخونم

مامانی فدات شه این چند روز تکون هات بیشتر شده ماچبغل

دیروز وقتی نفسمو حبس میکردم لرزش هات از روزی لباسم معلوم میشد هورابغل

راستی بگم برات از اون شب که رفتیم سونوچشم

صبحش که بابا رفته بود نوبت بگیره بهش گفته بودن چون سونو کالر هست هر وقت نوبت بگیری باید اخرین نفر برم داخلناراحت

خلاصه به ما گفت 9 بیا اما...زهی خیال باطل

ساعت یه ربع به 11 رفتیم داخل داشتم از استرس میمردم اخه دکتر ها سونو کالر برا همه نمینویسننگران

دکی که سونو میکرد گفت مشکلت چی بوده بابانیشخند

همینو که گفت من اشکام ریخت گفتم نمیدونم گفت ازدواجتون فامیلیه؟

گفتم اوهوم خنثی

گفت برا این برات نوشته که ببینه نی نیت مشکلی داره یا نه؟

موقعی که دکی داشت سونو میکرد من فقط دعا میکردم و اشک میریختمناراحت

اون لحظه اصلا برام مهم نبود دختری یا پسر فقط دلم میخواست سالم باشیماچ

خلاصه..........

اقای دکی بعد از 20 دقیقه سونو گفت هیچ مشکلی نداره وقتی گفت اینقدر خوشحال شدمهورا

که یادم رفت بپرسم جنسیت رو خجالت

اما خود دکی بهم گفت دخملهقلبقلبماچماچ

وقتی اومدم بیرون به بابایی نگفتم جنسیتت رو گفتم صبر کن میفهمیشیطاننیشخند

اما اون از من بی طاقت تر بود رفت از منشی دکی پرسیدنیشخند

بالاخره اون شب اول کلی استرس نوش جان کردیم بعدش کلی خبر خوبچشمک

یه چی میگم بین خودمون باشهچشمک

اون شب بابا هی میگفت دختر بابا مهراسا بابانیشخند(دوست داره خیلی زیاد)

منم که دیگه نگو عاشقتتتتتتتتتتتمممممممممممممني ني شكلك

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)