هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

روزت مبارک

قبل از هر چيز روزت مبارك گل من ،تاج سر من حالا برات بگم  از اين روزها يه مسافرت دوهفته اي توپپ با مامان جون اينا رفتيم ، جنابعالي هم تو اين سفر 180 درجه چرخيدي و شيطون تر شدي تو اين 18 ماه فقط 3 بار رفتي مشهد يه شيرين زبوني شدي بيا و ببين يعني هلاك حرف زدنتم غذا هم كه هيچي نميخوري فقط شير همينجوري پيش بري مجبورم از شير بگيرمت روزي كه رفتيم واكسن 18 ماهگيتو بزنيم 200 گرم كم كرده بودي و نمودارت شكست  واكسنت اون جور كه ميترسيدم اذيتت نكرد فقط بي قرار بودي عكس اتليت بعد از 7 ماه اماده شد و بالاخره گرفتمش اين روزا دارم ميبرمت دستشويي تا جيش كردن رو ياد بگيري مكافاتي دارم عاشق ماشين سواري هستي ميشيني پش...
6 شهريور 1393

عکس

اینم یکی از شاهکارات،کمد ظرفشویی مامان جون از مبل میری بالا تا چراغ رو خاموش کنی اینجا هم رفته بودیم کوهپایه ، شما هم همش تو اب بودی اینجا هم مشغوله کتاب خوندن و tv دیدنی اینم شاهکاره نقاشیت، رفتی رو تخت خط خطی کردی   ...
24 تير 1393

روز های با تو بودن

شرمنده، خیلی وقته نتونستم بیام اینجا برات بنویسم اما حالا اومدم با دست پر ،کلی خانم شدی واسه خودت حالا دیگه خودت میری تواتاقت و بازی میکنی، با عروسکات که بهشون میگی نانا ، بوسشون میکنی، میزاری روپات لالاشون میکنی، گوشی تلفن رو میگیری رو گوششون میگی الووو، بهشون غذا میدی، خلاصه اینکه تمام کارهایی که من با تو میکم ، توام با نی نی هات انجام میدی به خوبی یاد گرفتی بوس کنی و بوس بفرستی، اوایل وقتی میخواستی بوس کنی دهتو باز میکردی و صورتمو گاز میگرفتی حالا بریم سروقت شیطنت هات: امان از وقتی که بابا بخواد بخوابه، میری بالا سرش و عین یه نوار ضبط شده هی میگی بابا بابا بابا بابا....، اگه جوابتو نده میری میشینی رو شکمش هی بالا و پ...
24 تير 1393

نوروز 93

خدا رو شکر یه فرصتی پیدا شد بیام اینجا دو ماهه که نیومدم، تو این دو ماه کلی اتفاق افتاده ، هر چند همشو نمیشه گفت ، اما مهم ها رو بهت میگم اوایل اسفند اوضاعم  خیلی خراب شد و کارم کشید به بیمارسان و کورتاژ واسه همین یه کمی ازت دور بودم وقتی اومدم خونه دیگه ول کنم نبودی و بیشتر از قبل بهم وابسته شدی به حدی که دیگه غذا نمی خوردی فقط و فقط شیر کم کم رسیدیم اخرای اسفند و خونه تکونی، در همه حال کمکم میدادی  همش یه دستمال دستت میگرفتی به همجا میکشیدی امسال دومین عیدی بود که کنارمون بودی ،عید خوبی بود و شما هم حسابی شیطون باباجون تو عید رفت کربلا و فردا میاد ١ ماهه که رفته و دلمون حسابی براش تنگیده راستی دیروز هم روز ...
2 ارديبهشت 1393

اندر حکایت این روزها

جونم برات بگه که حسابی اتیش پاره شدی عاشق اشپزخونه و کابینت ها و یخچپالی، در یخچال رو همش با یه پلاستیک باید ببندم   جدیدا یاد گرفتی ماشین لباسشویی رو هم روشن میکنی، واسه همین باید درش رو باز بزارم تا اگه روشنش کردی شروع به کار نکنه وقتی هم درش بازه ،همه ی لباس ها رو میکشی بیرون خونه مامان جون که میریم میری پشتی ها رو میندازی و میری پشتشون میگی دتیییییی گوشی تلفن رو میگیری و الو میکنی و میگی آآآآآآآآ عاشق تبلیغات تلویزیون هستی به حدی که هر وقت بخوام بی دغدغه بهت غذا بدم واست تبلیغ میزارم تو هم اینقدر گرم میشی که کم کم رو پام دراز میخوابی خاله یه عروسک داره که میخنده وقتی اون عروسک رو میخواهی به اتاق خاله اشاره میکنی و...
30 بهمن 1392

یک سالگی

باورم نمیشه یک ساله شدی چقدر زود گذشت ، انگار همین دیروز بود که من لحظه شماری میکردم برای دیدنت واسه تولدت خودمو کشتم به تمام معنا  یک ماه روی تم تولدت کار کردم تا یه تم خوب بشه ، تم هلو کیتی  خدا خیری به مامان جون بده که خیلی کمک حالم بود ، واسه تولد تو فسقلی کلی استرس داشتم اخرین باری که همچین استرسی داشتم واسه عروسیم بود خلاصه که خیلی خیلی خیلی خوش گذشت با اینکه همون روز واکسن یک سالگی زده بودی اما خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی. خودمم برات تقویم طراحی کردم بجا کارت تشکر دادیم به مهمون ها. عکساشو تو پست بعدی میزارم. حالا واست بگم از کارهای جدیدت: ٢ دی اولی قدم های زندگیت رو به تنهایی برداشتی و ٦ بهمن هم دو تا م...
30 بهمن 1392

یازده ماهگی

بالاخره قسمت شد یه سفر ٣ نفره بریم اول با قطار رفتیم مشهد (کشتی مارو تو قطار از بس اذیت کردی) به محض ورودمون ابریزش بینی شروع شد،هوا هم حسابی سرد بود و آلوده ، بعد از دو روز رفتیم کیش حسابی به جنابعالی خوش گذشت و کلی اب بازی کردی یه روز همراه بابا رفتی پلاژ یه روز هم من بردمت، واقعا غیر فابل کنترل بودی،عاشق اب و بازی راستی اونجا یه دوست هم پیدا کردی،همسن بودین و اسم هاتون هم شبیه هم،هیلا و هلیا موقع غذا خوردن هم مجبور بودیم نوبتی غذا بخوریم اول من میخوردم بعد جنابعالی رو میبردم و بابا غذا میخورد. حالا جونم برات بگه از کارایی که انجام میدی: یاد گرفتی دستگیره کشو های اشپزخونه رو میچرخونی تا باز میشه، خونه مامان جون که میریم راحت ...
29 آذر 1392