دلتنگی
سلام خانوم طلا
حال و حوالت چطوله؟ خوفی مامی؟ جات راحته؟ اذیت که نیستی؟
اوه مادری جونم برات بگه که روزای سخت من داره شروع میشه و منم با این سختی ها میجنگم
اره دیگه برای داشتن گل دخترم با همه ی نا ملایمت ها میجنگم چی خیال کردی؟؟
حالا دیگه بزرگ شدی و کل رحم منو اشغال کردی
واسه همین به معده ام خیلی فشار میاد وقتی غذا میخورم از بس به معده ام فشار میاد قفسه سینم
درد میگیره و تا تو قلبم تیر میکشه
دیگه بعد از غذا باید به زحمت نفس بکشم
حرارت بدنم هم که از دیروز 3 برابر شده دارم میمیرم
امشب داشتم یه کم اذیتت میکردم تو هم همچین خوشگل واسم تکون میخوردی
راستی دیشب اولین کتک رو از بابا خوردی
اخه میدونی چیه؟ بابایی خوابش خیلی سنگینه نصف شب اومد بالش رو از اونورش بیاره این طرف
.....
ناگهان بالشت رو محکم کوبوند تو شکم من
و منم هم یه جیغ بنفش کشیدم. اما بابا جونتون همچنان در خواب بود
امروز که بهش میگفتم یادش نمیومد.
دخملی 15 یا 16 روز دیگه مامانی اینا میرن مکه و من حسابی تنها میشم
اخه ما هر روز همدیگرو میبینیم و من واسه نهار و شام اونجام. وقتی فکرشو میکم که قراره 1 ماه
نبینمشون خیل دلم میگیره
واسم دعا کن مادری. مامانت خیلی دل نازکه اصلا طاقت ندارم.
الان ساعت 00:00 نیمه شب (بهش میگن صفر عاشقی)
من دیگه برم.
عاشقتمممممممممممممم