خاطره زایمان
این خاطره رو نوشتم تا برای همیشه یادم بمونه این روز و جزئیاتش.
یه چند روزی بود که خیلی درد داشتم و هر بار که بیمارستان میرفتم میگفت برو هنوز زوده
بالاخره تاریخی که دکتر داده بود رسید و هنوز از درد خبری نبود. تا اخر اون روز صبر کردم و صبح روز دوشنبه 8 بهمن با کلی ترس و دلهره رفتم دکتر
قبل از اینکه برم داخل عمه ام زنگ زد و کلی بهم روحیه داد و گفت اگه قرار شد سزارین بشی اصلأ نترس
خدا اینجوری صلاح میدونه و از این حرفا. ته دلم یه کم اروم شد وقتی رفتم داخل دکی اول گفت نوار قلب
ازت بگیرم خدا رو شکر که نوار قلب مشکلی نداشت بعد به دکی گفتم که هنوز از درد خبری نیست و
نگرانم و اصلأ نمیخوام ریسک کنم دکی هم بعد از معاینه گفت اگه تا اخر شب درد شروع شد که هیچ اگه
شروع نشد فردا 8.5 بیا بیمارستان برا سزارین
وقتی این حرفو زد نزدیک بود اشکام بریزه.ار همون چیزی که میترسیدم داشت سرم میومد
اما دکی بهم روحیه داد و شروع کرد به شوخی کردن
برا بیهوشی هم اسپاینال رو پیشنهاد داد و یک ساعت راجع بهش باهام حرف زد.
وقتی دکتر داشت نامه بیمارستان رو مینوشت ته دلم عجیب اشوبی به پا بود ،اما از یه طرف هم
خوشحال بودم که فردا 100% مبیبنمت و بالاخره انتظارم تموم میشه.
از مطب که اومدم بیرون به بابا و مامانی زنگ زدم و گفتم مرخصی بگیرن .
وقتی اومدم خونه حسابی خسته و گرسنه بودم البته تا دلت بخواد دلهره هم داشتم و نهار با طعم
استرس خوردم
بعد از نهار برا اینکه از فکر بیام بیرون شروع کردم به تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل برا فردا و
کلی کار دیگه. بالاخره هرجور بود خودمو تا شب سرگرم کردم .البته بین این کارها وقتی پیدا میکردم
یه قطره اشکی هم میریختم
شب با هر سختی و بد بختی بود خوابیدم .
صبح ساعت 6 از خواب پا شدم سر نماز از خدا خواستم بهم ارامش بده هرچند در ظاهر به روی خودم
نمی اوردم اما تو دلم غوغایی بود.
برا صبحانه رفتیم خونه مامانی اینا، البته صبحانه من فقط یه ابجوش عسل بود بعد از صبحانه حاضر شدیم
و من کلی وقت صرف کردم و لاک زدم و خوشگل موشگل کردمو قبل از این که بریم به طرف بیمارستان از اخرین لحظات با هم بودنمون فیلم گرفتیم
و راهی بیمارستان شدیم
وقتی وارد بیمارستان شدیم من و مامانی رفتیم بخش زنان بابا هم رفت تشکیل پرونده بده
شانس ما اون روز یکی از روز های شلوغ بخش بود و پرستاره کلی اخم کرد و گفت چرا اینقدر دیر اومدین؟
گفتم دکی بهم گفت 9 به بعد بیا تازه من نیم ساعت هم زود اومدم
گفت پس سریع برو اماده شو دکتر تو اتاق عمله . همین حرفش کافی بود تا استرس من شروع بشه
وقتی رفتم تو لیبر تمام بدنم داشت میلرزید بیچاره مامانی رنگ به صورتش نمونده بود به خاطر حال من
بابا هنور نیومده بود بالا . که پرستاره مامانی رو فرستاد بره لباس از داروخونه بگیره
همچین که مامانی رفت یه پرستار دیگه اومد و لباسامو عوض کرد و چشمش خورد به لاک هام
یه دفعه با عصبانیت گفت خانم چرا لاک زدی؟ مگه نمیدونی باید بری اتاق عمل؟؟
دوباره مامانی رو فرستاد دنبال استون . هنوزم از بابا خبری نبود همین موقع بود که عزیز و عمه رسیدن
پرستاره هم دست منو گرفت سریع برد به طرف اتاق عمل . توی پله ها سرم نا جور گیچ رفت و اگه پرستار
به موقع دستو نگرفته بود یه چند تا غلت اساسی تو پله ها میزدم
بالاخره وارد اتاق عمل شدم بدون اینکه مامانم و بابا رو ببینم
اونجا برام استون اوردن و لاک هامو پاک کردم بعد هم به دکی خبر دادن مریضت اومده .وقتی دکی منو دید
برام دست تکون داد و گفت اماده باش. بعد هم دکتر بیهوشی اومد باهام حرف زد.
وقتی روی تخت خوابیدم دکتر بیهوشی اومد اون لحظه چنان یخ کرده بودم که دکتر بیهوشی بهم روحیه
میداد
خلاصه یکم اروم شدم و دیگه موقع بیحسی بود . اون لحظه دکی داشت باهام حرف میزد تا حواسم پرت
بشه. دکی گفت اسم بچتو چی میخوای بزاری؟ گفتم هلیا .گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی : گلی که از درون
گل دیگری شکفد . یه دفعه برگشت گفت چه اعتماد به نفسی داری
بین همین حرف زدن ها کار دکتر بیهوشی هم تموم شده بود کم کم داشت پاهام گرم میشد.
خلاصه دکتر ساعت 9.5 کارشو شروع کرد و من ساعت 9.45 صدای گریتو شنیدم
البته با کلی استرس چون دکی بهم گفت خودتو شل کن گیر کرده سرش و من با اینه هیچ حسی نداشتم
تمام تلاشمو کردم
حالا بماند که من از اول تا اخر عمل روی ویبره بودم
وقتی لباساتو پوشیدن اوردن دیدمت. وای اون لحظه حس میکردم رو ابرام
بعد از تموم شدن سلاخی اومدم ریکاوری. کم کم داشت بیحسی میرفت و درد جاشو میگرفت
حالا تو اون هیری بیری نگو بابات یه اشنا توی اتاق عمل پیدا کرده بود و طرف اومده بود بالا سرم داشت با
من حرف میزد. اخ که چقدر دلم میخواست تو اون لحظه یه مشت حواله صورتش کنم تا ول کنه
بالاخره وقتی پاهام به حس کامل اومدن . یه بیمار بر اومد و گفت فلانی تویی؟؟
گفتم اره. گفت بیا ببریمت شوهرت دم در کچلمون کرد از بس گفت زنمو بیارین بعد همینجور که منو
جابجا میکردن گفت : شوهرت خیلی میخوادت الان 1ساعته دم در وایساده و هی میگه زنمو چرا نمیارین
خلاصه از در اومدم بیرون و بابا اومدم طرفم و کلی ماچ و بوسه خسته نباشید تحویلم داد
وقتی اومدم توی اتاق همه جمع بودن
همون موقع هم شیرت دادم و برا اولین بار بوسیدمتتتتت