هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

خاطره زایمان

1391/12/29 14:37
نویسنده : مامان عاشق
806 بازدید
اشتراک گذاری

این خاطره رو نوشتم تا برای همیشه یادم بمونه این روز و جزئیاتش.

یه چند روزی بود که خیلی درد داشتم و هر بار که بیمارستان میرفتم میگفت برو هنوز زوده ناراحت

بالاخره تاریخی که دکتر داده بود رسید و هنوز از درد خبری نبود. تا اخر اون روز صبر کردم و صبح روز دوشنبه 8 بهمن با کلی ترس و دلهره رفتم دکتراسترس

قبل از اینکه برم داخل عمه ام زنگ زد و کلی بهم روحیه داد و گفت اگه قرار شد سزارین بشی اصلأ نترس 

 خدا اینجوری صلاح میدونه و از این حرفا. ته دلم یه کم اروم شد وقتی رفتم داخل دکی اول گفت نوار قلب

ازت بگیرم خدا رو شکر که نوار قلب مشکلی نداشت بعد به دکی گفتم که هنوز از درد خبری نیست و

نگرانم و اصلأ نمیخوام ریسک کنم دکی هم بعد از معاینه گفت اگه تا اخر شب درد شروع شد که هیچ اگه

 شروع نشد فردا 8.5 بیا بیمارستان برا سزارینniniweblog.com

وقتی این حرفو زد نزدیک بود اشکام بریزه.ار همون چیزی که میترسیدم داشت سرم میومد ناراحت

 اما دکی بهم روحیه داد و شروع کرد به شوخی کردن

برا بیهوشی هم اسپاینال رو پیشنهاد داد و یک ساعت راجع بهش باهام حرف زد.

وقتی دکتر داشت نامه بیمارستان رو مینوشت ته دلم عجیب اشوبی به پا بود ،اما از یه طرف هم

خوشحال بودم که فردا 100% مبیبنمت و بالاخره انتظارم تموم میشه.niniweblog.com

از مطب که اومدم بیرون به بابا و مامانی زنگ زدم و گفتم مرخصی بگیرن .

وقتی اومدم خونه حسابی خسته و گرسنه بودم البته تا دلت بخواد دلهره هم داشتم و نهار با طعم

استرس خوردمniniweblog.com


بعد از نهار برا اینکه از فکر بیام بیرون شروع کردم به تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل برا فردا و

کلی کار دیگه. بالاخره هرجور بود خودمو تا شب سرگرم کردم .البته بین این کارها وقتی پیدا میکردم

یه قطره اشکی هم میریختمچشمک

شب با هر سختی و بد بختی بود خوابیدم .خواب

صبح ساعت 6 از خواب پا شدم سر نماز از خدا خواستم بهم ارامش بده هرچند در ظاهر به روی خودم

نمی اوردم اما تو دلم غوغایی بود.

برا صبحانه رفتیم خونه مامانی اینا، البته صبحانه من فقط یه ابجوش عسل بود بعد از صبحانه حاضر شدیم

 و من کلی وقت صرف کردم و لاک زدم و خوشگل موشگل کردمو قبل از این که بریم به طرف بیمارستان از اخرین لحظات با هم بودنمون فیلم گرفتیمniniweblog.com

و راهی بیمارستان شدیمniniweblog.com


وقتی وارد بیمارستان شدیم من و مامانی رفتیم بخش زنان بابا هم رفت تشکیل پرونده بده

شانس ما اون روز یکی از روز های شلوغ بخش بود و پرستاره کلی اخم کرد و گفت چرا اینقدر دیر اومدین؟

گفتم دکی بهم گفت 9 به بعد بیا تازه من نیم ساعت هم زود اومدم

گفت پس سریع برو اماده شو دکتر تو اتاق عمله . همین حرفش کافی بود تا استرس من شروع بشه

وقتی رفتم تو لیبر تمام بدنم داشت میلرزید بیچاره مامانی رنگ به صورتش نمونده بود به خاطر حال منناراحت

بابا هنور نیومده بود بالا . که پرستاره مامانی رو فرستاد بره لباس از داروخونه بگیره

همچین که مامانی رفت یه پرستار دیگه اومد و لباسامو عوض کرد و چشمش خورد به لاک هام

یه دفعه با عصبانیت گفت خانم چرا لاک زدی؟ مگه نمیدونی باید بری اتاق عمل؟؟

دوباره مامانی رو فرستاد دنبال استون . هنوزم از بابا خبری نبود همین موقع بود که عزیز و عمه رسیدن

پرستاره هم دست منو گرفت سریع برد به طرف اتاق عمل . توی پله ها سرم نا جور گیچ رفت و اگه پرستار

به موقع دستو نگرفته بود یه چند تا غلت اساسی تو پله ها میزدم

بالاخره وارد اتاق عمل شدم بدون اینکه مامانم و بابا رو ببینم ناراحت

اونجا برام استون اوردن و لاک هامو پاک کردم بعد هم به دکی خبر دادن مریضت اومده .وقتی دکی منو دید

برام دست تکون داد و گفت اماده باش. بعد هم دکتر بیهوشی اومد باهام حرف زد.

وقتی روی تخت خوابیدم دکتر بیهوشی اومد اون لحظه چنان یخ کرده بودم که دکتر بیهوشی بهم روحیه

میدادنیشخند

خلاصه یکم اروم شدم و دیگه موقع بیحسی بود . اون لحظه دکی داشت باهام حرف میزد تا حواسم پرت

بشه. دکی گفت اسم بچتو چی میخوای بزاری؟ گفتم هلیا .گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی : گلی که از درون

گل دیگری شکفد . یه دفعه برگشت گفت چه اعتماد به نفسی داری نیشخند

بین همین حرف زدن ها کار دکتر بیهوشی هم تموم شده بود کم کم داشت پاهام گرم میشد.

خلاصه دکتر ساعت 9.5 کارشو شروع کرد و من ساعت 9.45 صدای گریتو شنیدم

البته با کلی استرس چون دکی بهم گفت خودتو شل کن گیر کرده سرش و من با اینه هیچ حسی نداشتم

تمام تلاشمو کردم

حالا بماند که من از اول تا اخر عمل روی ویبره بودم

وقتی لباساتو پوشیدن اوردن دیدمت. وای اون لحظه حس میکردم رو ابرام

بعد از تموم شدن سلاخی نیشخنداومدم ریکاوری. کم کم داشت بیحسی میرفت و درد جاشو میگرفت

حالا تو اون هیری بیری نگو بابات یه اشنا توی اتاق عمل پیدا کرده بود و طرف اومده بود بالا سرم داشت با

من حرف میزد. اخ که چقدر دلم میخواست تو اون لحظه یه مشت حواله صورتش کنم تا ول کنه نیشخند

بالاخره وقتی پاهام به حس کامل اومدن . یه بیمار بر اومد و گفت فلانی تویی؟؟

گفتم اره. گفت بیا ببریمت شوهرت دم در کچلمون کرد از بس گفت زنمو بیارین نیشخند بعد همینجور که منو

جابجا میکردن گفت : شوهرت خیلی میخوادت الان 1ساعته دم در وایساده و هی میگه زنمو چرا نمیاریننیشخند

خلاصه از در اومدم بیرون و بابا اومدم طرفم و کلی ماچ و بوسه خسته نباشید تحویلم داد قلبقلب

وقتی اومدم توی اتاق همه جمع بودن

همون موقع هم شیرت دادم و برا اولین بار بوسیدمتتتتتماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

سارا
19 اسفند 91 12:59
سلام عزیزم خیلی عالییی بقود ان شالا 100 سال زیر سایه تون زنده باشه! عزیز منم باردارم میشه بگی کدوم بینارستان رفتی؟ دکترت کی بود؟ خوب بود؟ چون دنبال دکتر خوبم!
مهسا مامان نورا
19 اسفند 91 17:34
آخی نازی درکت میکنم این روز و گذروندم ولی استرسم کمتر بود.مهم اینه که انتظار به خیر وخوشی پایان گرفت.
مامان حسام كوچولو
24 اسفند 91 1:46
چه خاطره دردناك اما شيريني بازم مادر شدنت مبارك
ناهید
28 اسفند 91 9:20
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی این پیامی است که از دوست به یار آمده است شاد باشید در این عید و در این سال جدید آرزویی است که از دوست به یار آمده است . . .
مامان درسا
29 اسفند 91 2:16
لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید
رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن
روزهایت رنگارنگ
سال نوپیشاپیش مبارک



ممنون سال نو شما هم مبارک
شاه نی نی
29 اسفند 91 12:16
ا ی آنکه به تدبیر تو گردد ایام
ای دیده ودل از تو دگرگون مادام
ای آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی بنما که گردد ایام به کام
سال نو بر شما و خانواده ی محترمتان مبارک


ممنون عزیزم سال نو شما هم مبارک
مامان ساینا
1 فروردین 92 18:50
نوروز شما خیلی خیلی مبارک به همراه دختر ناز و جیگرتون روزهای خوشی را برایتان آرزومندم
مهسا مامان نورا
6 فروردین 92 12:08
سلام سال نومبارک مامان عاشق نمیخوای عکسهای عید هلیا جونمون رو واسمون بذاری کلی ذوقش کنیم .
مامان حسام كوچولو
14 فروردین 92 16:48
ستاره بختتان بالا سپیده صبحتان تابناک سایه عمرتان بلند ساز زندگیتان کوک سرزمین دلتان سبز سال جدید مبارک
مامان حسام كوچولو
19 فروردین 92 15:18
كجايي خانمي خبري ازت نيست ؟
عروس گلم چطوره؟


میام به زودی
توپپپپپپپپپپپپپپپ ، دوماد ما خوبه ؟
مانی مسافر کوچولو
21 فروردین 92 15:09
واییییییییییییی من میتونستم طبیعی ولی میترسیدم بعد ا پشیمون شدم
madarkhanomi
7 آذر 92 11:17
وای خدای من، یعنی میشه منم این لحظه با شکوه رو تجربه کنم؟! دوست عزیز، منم انشاله چند روز دیگه سزارین دارم. برام دعاکن.استرس دارم