شش و هفت ماهگی
یه مامان عاشق میخواد شروع به نوشتن کنه
بخشش مامانی اگه اینقدر دیر اومدم اینجا، حسابی سرگرممم
روزها دارند تند تند میگذرن و تو داری جلو چشام بزرگ میشی و قد میکشی
یه کمی یواشتر خانمیییییی ، بعضی وقت ها فکر میکنم اینجوری تو داری بزرگ میشی چند روز دیگه باید عروست کنم
حالا بریم سر وقت اتفاقات این دو ماه :
امسال اولین ماه رمضون بود که 3 نفر بودیم و کنار سفره افطار یه مهمون جدید داشتیم
شب های احیا هم با هم میرفتیم مسجد، یه کم اذیتمون میکردی اما در کل دختر گلی بودی
واکسن شش ماهگیتم خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی
1هفته بود که وارد شش ماهگی شده بودی و بدون کمک میشستی .
ماشالا دخترممممم، اینم عکس اولین باری که بدون کمک نشستی.
24 تیر همزمان با 5.5 ماهگیت غذای کمکی برات شروع کردم و خانم گل ما رسما غذاخور شد
روز به روز داری شیرین تر میسی عزیزم، وقتی بهت میگم دست دست یه کم واسم دست میزنی
سینه خیز هم که میری، فقط کافیه یه چیزی به چشمت بخوره و من بهت ندم ،اونوقت خودت دست به کار میشی و شیرجه میزنی سمتش
این روزا حسابی سرما خوردی دلبرکم باید کلی دارو بخوری ، امان از اون لحظه ای که میخوام بهت قطره ی شربت بدم فقط کافیه قطره چکون رو ببینی، دهنت رو محکم میبندی و به هیچ عنوان باز نمیکنی و کله ات رو هم هی اینور اونور میکنی
رفیق شیش بابایی، اگه بابا بیاد خونه بغلت نکنه خونه رو میزاری رو سرت(واقعا راست میگن که دخترابابایین)
وقتی هم که مامانی و باباجون رو میبینی میخوای بپری تو بغلشون ،همچین دست و پاهاتو محکم تکون میدی بیا و ببین
الان هم که دارم این ها رو برات مینویسم اول صبح و شما تو خوب نازی فرشته من
خلاصه روزای خوشی باهات دارم ، امیدوارم این روز ها رو خدا نصیب همه کنه.