یازده ماهگی
بالاخره قسمت شد یه سفر ٣ نفره بریماول با قطار رفتیم مشهد (کشتی مارو تو قطار از بس اذیت کردی)به محض ورودمون ابریزش بینی شروع شد،هوا هم حسابی سرد بود و آلوده ، بعد از دو روز رفتیم کیش
حسابی به جنابعالی خوش گذشت و کلی اب بازی کردییه روز همراه بابا رفتی پلاژ یه روز هم من بردمت، واقعا غیر فابل کنترل بودی،عاشق اب و بازی
راستی اونجا یه دوست هم پیدا کردی،همسن بودین و اسم هاتون هم شبیه هم،هیلا و هلیا
موقع غذا خوردن هم مجبور بودیم نوبتی غذا بخوریم اول من میخوردم بعد جنابعالی رو میبردم و بابا غذا میخورد.
حالا جونم برات بگه از کارایی که انجام میدی:
یاد گرفتی دستگیره کشو های اشپزخونه رو میچرخونی تا باز میشه، خونه مامان جون که میریم راحت کشو رو باز میکنی و هرچی تو کشو هست پرت میکنی بیرون، همین کار رو هم با کشو لباس های خودت و ما انجام میدی
میری پشت مبل .و سیم تلفن رو میکشی بعد میخوای بزنی به پریز.
اگه روسری یا کلاه سرت باشه به زور از سرت برمیداری و خودت میخوای بکنی سرت، با جورابات هم همین کا رو میکنی
وقتی مهر نماز میبینی به سرعت بهش حمله میکنی قبل از اینکه بر داری یه نگاه به من میکنی و میخندی، و تا من بهت نخندم بر نمیداری(یه جورایی حس میکنم اجازه میگیری).
رفیق شیش باباجونی، هر وقت میریم خونشون پشتش سوارت میکنه و حسابی میچرخونتت، تو هم حسابی ذوق میکنی.
دومین مرواریدتم اخرین روز مسافرتمون خودنمایی کرد،مبارکت باشه
جدیدا وقتی دستت رو میگیرم و راه میریم وقتی دستت رو ول میکنم یه چند ثانیه ای خودت به تنهایی می ایستی
خلاصه با هم روزای شیرینی رو پشت سر میزاریم فرشته ی من