هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

کلی حرف نزده

سلام خانومم سلام دخترم ببخشید مامانی این چند وقت نتونستم بیلم وبلاگت رو اپ کنم (مامانی شرمنده میشود ) یه چند روز که سرور نی نی وبلاگ داشت رشد میکرد  نمیشد بیام اخه به رشدش لطمه میزد خلاصه ..... همچین که نی نی وبلاگ خوب شد اشتراک نت ما فرت شد (یعنی به اتمام رسید ) وای مهراسا امروز وقتی دیدم بالای وبلاگت نوشته " مهراسا جان تا این لحظه ، 4 ماه و 23 روز و 14 ساعت و 35 دقیقه و 52 ثانیه تو دل مامانشه " باورم نمیشد روز ها دارن تند تند میگذرن تا تو بیایی تو بغلم پنجشنبه گذشته 20 هفته ت تموم شد و وارد هفته 21 شدی و این یعنی نصف راه رو اومدیم یه 20 هفته دیگه مونده اون هفته مثه امروز اینقدر تکون میخوردی که دلم ...
21 شهريور 1391

رخداد های چند روز گذشته

سلام به مهراسای گلم ببخشید خیلی وقته نتونستم بیام اپ کنم  اخه لب تاب همایونی مشکل داشت تا بابا وقت کرد و درستش کرد طول کشید خلاصه خانم خانما بریم سر گپ و گفت خودمون چند روز پیش برات کتاب داستان و کتاب شعر خریدم  روزا برات میخونم مامانی فدات شه این چند روز تکون هات بیشتر شده دیروز وقتی نفسمو حبس میکردم لرزش هات از روزی لباسم معلوم میشد راستی بگم برات از اون شب که رفتیم سونو صبحش که بابا رفته بود نوبت بگیره بهش گفته بودن چون سونو کالر هست هر وقت نوبت بگیری باید اخرین نفر برم داخل خلاصه به ما گفت 9 بیا اما...زهی ساعت یه ربع به 11 رفتیم داخل داشتم از استرس میمردم اخه دکتر ها سونو کالر برا همه نمی...
4 شهريور 1391

خاطرات دیشب

سیلام نفس مامان چطوری خانم/ اقا؟ مامانی کلی برات حرف دارم من هنوز 5 ماه تا زمان به دنیا اومدن تو وقت دارم اما از همین الان تو استرس زایمانم دیشب داشتم به مامانی (مامان من) میگفتم وای نمیشه وقت زایمان که رسید دست بکنی تو گلوت نی نی رو بالا بیاری همین حرفو که زدم مامانی غش کرد از خنده  بهم گفت خدا عقلت بده بالاخره این حرف ها که تموم شد بهش گفتم لباس های بچگی هامو بیاره از من فقط یکی از لباس هامو نگه داشته بود  اما از لباس های خاله یه 3.4 دستی نگه داشته بود بعد یه پتو کاموایی بهم داده میگه این هنوز استفاده نشده وقتی از تو پلاستیک درش اوردم یه کمی ازش کدر شده بود به مامانی گفتم تو که گفتی این استفاده نشد...
25 مرداد 1391

یه خواب...

سلام مادری دیشب یه خواب خاص دیدم خواب دیدم رفته بودم پیش خدا حتی یادمه تو خواب فرشته مرگ رو قشنگ دیدم وقتی داشتم تو مراسم ختمم همه رو میدیدم یه دفعه دیدم تو بغل بابایی هستی خیلی ناز و زیبا بودی یه نی نی سرخ و سفید یادمه وقتی داشتم ازت دور میشدم فقطگریه میکردم میگفتم بچم بچم..... این خواب اعصاب و روانمو بهم ریخته برام دعا کم مادری.
17 مرداد 1391