از همه چی....
سلام نانازم
امروز میخوام از هرچی که به ذهنم رسید برات بگم
بزار اول از ازدواجمون بگم
بین کلی خواستگار بابایی رو انتخاب کردم نه به خاطر تحصیلات نه با خاطر خانواده و نه به خاطر کلی
چیز دیگه فقط و فقط به خاطر خودش
موضوع دوم: بچه داری
بابایی از همون روز اول بچه میخواست اما من نه
نه اینکه بچه دوست نداشته باشم نه نه
واسه اینکه هنوز بچه بودم درس داشتم و از همه مهم تر اینکه از زایمان میترسیدم
بالاخره 2 سال بعد از ازدواج من راضی شدم نی نی داشته باشیم
ولی نی نی نخواست پیش ما بمونه و برگشت پیش خدا
حالا بزار یه خاطره از اون موقع برات تعریف کنم....
پارسال تابستون وقتی نی نی تو دلم بود و من نمیدونستم با عمه اینا رفته بودیم مشهد
اونجا رفتیم تو یه اجیل فروشی تا چیز میز بخریم
من تا چشمم به ترشک ها افتاد اب از لب و لوچم راه افتاد و بابا برام یه ظرف خرید
منم عین این قحطی زده ها تا اونا خرید کردن کل ظرف ترشک رو خوردم
همون جا همه بهم گفتن حامله ای
منم گفتم شاید
بعد از رفتن اون نی نی بخاطر درد هایی که کشیدم گفتم تا 1 سال دیگه نی نی بی نی نی
حتی عید امسال هیچ قصدی نداشتیم برای بچه دار شدن دوباره
اما یه دفعه تصمیم گرفتیم یه دفعه اومدی
موضوع سوم : موضوع ازاد
الان که دارم برات مینویسم تو خونه تنهام بابا هنوز از سرکار نیومده
و منم تا الان داشتم خونه تمیز میکردم و حسابی خسته شدم
جنابعالی هم که ماشالا هزار ماشالا روز به روز مارو بیشتر اذیت میکنی(شوخی کردم عمرم هر کار دلت میخواد بکن چشمم کور تحمل میکنم نا سلامتی مادرم)
همین حالا پاهات زیر قفسه سینمه و داری تکون تکونشون میدی (الهیییییی فدات شم)
راستی امروز وارد 32 هفتگی شدی
کی بشه بهمن ماه از راه برسه و من فرشتمو تو بغل بگیرم
خوب دیگه خیلی حرف زدم برم دیگه
بوسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسس
عاشقتم دختر گلم