هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

یه دلنوشته کوچیک

پارسال این موقع حتی خبری از حضورت نبود حتی فکر بودنت هم نبود اما امسال تو بغلمی و شدی تمام زندگیم خدایا شکرت واسه این نعمت بزرگت دوست دارمممممممممممممممممممم عخشممممممممم . . .   خوب حالا بریم سراغ رخداد های جالب: تا حالا هرکی جنابعالی رو زیارت کرده گفته 99% شبیه خودمی یه بار با مامانی نشستیم البوم بچگی هامو ورق زدیم و دیدیم بعععلهههههههههههه مامان = هلیا یه چند وقتی هست که یاد گرفتی دستتو بخوری و من از این کارت کلی ذوق میکنم چرخیدن هم که یاد گرفتی و حسابی میچرخی اونم با زاویه 90 درجه همچنان در تلاشی که غلت هم بزنی اما تا حالا  موفق نشدی     ...
24 فروردين 1392

اولین پست سال 92

الان که دارم برات این پست رو میزارم ٧٠ روز از بودنت کنار ما میگذره و توی این ٧٠ روز به اندازه ٧٠ سال خاطره دارم حالا بریم سر این خاطرات: اولین معجزه ای که از چهل روزگیت دیدم این بود که از اون شب به بعد راحت میخوابی و میزاری من شب ها یه ٣.٤ ساعتی بخوابم  حالا دیگه به قشنگی من و بابا رو میشناسی و وقتی باهات حرف میزنیم تو هم به زبون خودت با ما حرف میزنی از ١٠٠% مواقع ٨٠% باید گولزنک تو دهنت باشه در غیر این صورت سر و صدا میدی  جالبیش ایناست اگه از دهنت بیا بیرون حتی اگه خواب هم باشی با چشم بسته و دهن باز دنبالش میگردی. حالا خاطرات عید: اولین عید ٣ نفری بالاخره روز عید باباجون دخترمو بوس کرد. (اخه باباجون ن...
20 فروردين 1392

خاطره زایمان

این خاطره رو نوشتم تا برای همیشه یادم بمونه این روز و جزئیاتش. یه چند روزی بود که خیلی درد داشتم و هر بار که بیمارستان میرفتم میگفت برو هنوز زوده بالاخره تاریخی که دکتر داده بود رسید و هنوز از درد خبری نبود. تا اخر اون روز صبر کردم و صبح روز دوشنبه 8 بهمن با کلی ترس و دلهره رفتم دکتر قبل از اینکه برم داخل عمه ام زنگ زد و کلی بهم روحیه داد و گفت اگه قرار شد سزارین بشی اصلأ نترس   خدا اینجوری صلاح میدونه و از این حرفا. ته دلم یه کم اروم شد وقتی رفتم داخل دکی اول گفت نوار قلب ازت بگیرم خدا رو شکر که نوار قلب مشکلی نداشت بعد به دکی گفتم که هنوز از درد خبری نیست و نگرانم و اصلأ نمیخوام ریسک کنم دکی هم بعد از معای...
29 اسفند 1391

چهل روزگیت

بالاخره چهل روزه شدی خانومم حالا بزار برات بگم از اندر احوالات این چهل روز: روی هم رفته دختر خوبی هستی و خیلی اذیت نمیکنی تو کل این چهل روز فقط یه شب سر جیغ و گریه افتادی خوابت هم از روز اول تقریبا منظم بود و شب زنده داری کم داشتیم اما تا دلت بخواد نق نقو هستی  و همیشه باید یه چیزی تو دهنت باشه منم با گول زنک کارتو راه میندازم لباس های سایز صفر هم بالاخره برات کوچیک شد و رفتیم سراغ سایز یک بعضی شب ها که حسابی خسته ام با کلی زحمت خوابت میکنم اما همین که کنارت میخوابم میبینم اینجوری هستی با چشای باز داری همه جا رو مینگری و با خودت بازی میکنی. یعنی اون لحظه از خستگی دلم میخواد خودمو حلق اویز کنم اما.... منم میشینم ...
19 اسفند 1391