هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

یازده ماهگی

بالاخره قسمت شد یه سفر ٣ نفره بریم اول با قطار رفتیم مشهد (کشتی مارو تو قطار از بس اذیت کردی) به محض ورودمون ابریزش بینی شروع شد،هوا هم حسابی سرد بود و آلوده ، بعد از دو روز رفتیم کیش حسابی به جنابعالی خوش گذشت و کلی اب بازی کردی یه روز همراه بابا رفتی پلاژ یه روز هم من بردمت، واقعا غیر فابل کنترل بودی،عاشق اب و بازی راستی اونجا یه دوست هم پیدا کردی،همسن بودین و اسم هاتون هم شبیه هم،هیلا و هلیا موقع غذا خوردن هم مجبور بودیم نوبتی غذا بخوریم اول من میخوردم بعد جنابعالی رو میبردم و بابا غذا میخورد. حالا جونم برات بگه از کارایی که انجام میدی: یاد گرفتی دستگیره کشو های اشپزخونه رو میچرخونی تا باز میشه، خونه مامان جون که میریم راحت ...
29 آذر 1392

نه و ده ماهگی

بالاخره یه وقتی پیدا شد من بیام اینجا اول بگم از دلیل این همه تاخیر،یک ماه سرما خورده بودی یه هفته خوب میشدی دوباره سرما میخوردی خلاصه من از تو میگیرم بابا از من و همین رویه ادامه داره حالا بگم از کارات: چهار دست و پا حرفه ای میری، پشت مبل ،زیر و پشت بوفه،پشت میز تلویزیون ،زیر میز نهار خوری، پشت یخچال، خلاصه جایی نیست که نرفته باشی خونه و زندگی برام نزاشتی کچلت کردم تا موهات یه دست در بیاد،اینقدر قیافت با مزه شده واولین مرواریدت هم 21 ابان سر زد ، به خاطر دندونات هم کلی اذیت شدی به خاطر سرما خوردگی طولانیت از غذا هم افتادی فعلا که بغیر از شیر هیچی دیگه نمیخوری،تازه امروز هم برا اولین بار موقع شیر خوردن گازم گرفتی یعنی یه ...
6 آذر 1392

عکس

    عاشق ریشه های قالی هستی اینجا عمه ام داشت نماز میخوند که شما حمله کردی به جانمازش اینم یکی از کار های روزانت اینم اونجا که گفتم عاشق سیم هستی، تازه نگاهتم به تلویزیون بود ،خاموش که میشد خوشت میومد ...
26 شهريور 1392

هشت ماهگی

واقعا نمیرسم بیام اینجا قبل از همه چیز باید رو ز دختر و بهت تبریک بگم،یه چند وقتی نت قطع بود و نتونستم بیام ، بعد از اونم کار های جنابعالی تاج سر ما حسابی شیطون شده بعد از پروژه سنگین سرما خوردگی، نوبت رسید به بد غذا شدنت ،قبلا با اشتها غداتو میخوردی اما الان دیگه حاضر نیستی لب به غذا بزنی خوابیدنت هم که قربونش برم ... نگم بهتره حالا بگم از شیرین کاری هات: به صورت حرفه ای چهار دست و پا میری ، هر جا من برم پشت سر من میایی مگر اینکه بین راه یه چیزی نظرتو جلب کنه و راهتو کج کنی جدیدا هم دست و میگیری به هرچی رسید و بلند میشی ، با همین کارت حسابی ضربه خوردی ،چند باری افتادی زمین جای این انگشت های کوچیکت همه جا هست : میز عسلی،میز ت...
26 شهريور 1392

شش و هفت ماهگی

یه مامان عاشق میخواد شروع به نوشتن کنه بخشش مامانی اگه اینقدر دیر اومدم اینجا، حسابی سرگرممم روزها دارند تند تند میگذرن و تو داری جلو چشام بزرگ میشی و قد میکشی یه کمی یواشتر خانمیییییی ، بعضی وقت ها فکر میکنم اینجوری تو داری بزرگ میشی چند روز دیگه باید عروست کنم حالا بریم سر وقت اتفاقات این دو ماه : امسال اولین ماه رمضون بود که 3 نفر بودیم و کنار سفره افطار یه مهمون جدید داشتیم شب های احیا هم با هم میرفتیم مسجد، یه کم اذیتمون میکردی اما در کل دختر گلی بودی واکسن شش ماهگیتم خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی 1هفته بود که وارد شش ماهگی شده بودی و بدون کمک میشستی . ماشالا دخترممممم ، اینم عکس اولین باری که بدون ک...
30 مرداد 1392